قبلا که این همه تب و تاب رفتن در من بود، همه چیز در درونم عصیان کشیده و نفرت برانگیز بود. از هوای این منطقه ی جغرافیا، از اخبارش، از تکه پارچه های اضافه ی آویزان به زن ها، از قانون و مقررات بی سر و ته و نامشخص، از این همه سردرگمی، از بی پولی، از قیمت ها که آسانسوری بالا می روند بیزار بودم.
الان؟ بعد از این همه دویدن! راستش دیگر برایم فرق نمی کند چه بپوشم، چقدر پول داشته باشم، اصلا کارم را دوست دارم یا نه. آب و هوا خوب است یا بد، من جانم میرود یا یک جوان دیگر. عجیب است ولی انگار فلج شده ام و حسی ندارم.
از یادداشت های خانم پاپن هایم...برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 13