325

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

انتظار برای من دیگر به شکل یک ایین و منسک در امده. از صبح که بیدار می شوم در یک انتظار بیهوده ای غوطه ورم، از آن مناسکی شده که آدم دیگر نمی داند برای چیست و چرا! فقط اجرایش می کند. مثل عادت، مثل ورد، مثل داستانی که از زبانی به زبانی منتقل شده باشد. فلج و کرخت در این انتظار می مانم، راکد، هیچ کاری نمی کنم. گاهی بهترم، گاهی بدترم. حالم را خودم هم نمیدانم، می گویم شاید مامان بتواند آرامم کند. صدایش، بویش، دستهاش، وقتهایی که چای میریزد، یا خنده هاش، چون راحت می خندد. سرسری، به همه چیز، انگار زندگی همانقدر که راحت میخندد ساده است. زنگ که میزنم انتظار را در صدام اما تشخیص نمیدهد. فکر کنم دیگر بلد شده ام همه چیز را قایم کنم.

گاهی احساس میکنم بچه شده ام. بیشتر اوقات یعنی این حس را دارم که در برابر این زندگی ناتوانم. در برابر دفاع از خودم، در برابر جمع و جور کردن خودم.

توانم هم مثل سابق نیست، حالا یا از فرسایشی شدن این انتظار است یا بالا رفتن سن یا هر دو. در هر صورت مضطربم میکند. ناتوانی را میگویم. می گویم دیگر باید سبک شوم، زندگی ام را سبک کنم، این همه کتاب این همه وسایل به چه دردم میخورد، باید کارتن بندی شان کنم بفرستمشان خانه ی مادرم. حالا که دیگر قرار نیست خانه ی ثابتی داشته باشم و الاخون والاخون شوم دیگر این بارهای اضافه فقط به من استرس میدهند. اگر میتوانستم همه ی وسایلم را در حد یک چمدان می کردم. دیگر خیالم راحت می شد. هر موقع نیاز بود همه را میریختم در چمدان و میرفتم. با این گردن بیشتر از این هم از خودم انتظار ندارم، حوصله اش را هم ندارم. دلم نمی خواهد ذهنم را هم درگیرش ببینم. كاش ميشد ذهنم را هم بسته بندي كنم بفرستم پيش خنده هاي مامان.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:02