از یادداشت های خانم پاپن هایم

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

یکروز صبح از خواب بیدار شدم و انگار که کل زندگی ام را در کیسه زباله گذاشته باشم!دیدم همه از دست دادنی ها را داده ام، همه ی اعتمادهایم را کرده ام، همه ی عشق هایم را ورزیده ام، همه سگ دو هایم را زده ام ، همه ی خیانت هایم را دیده ام، همه ی خیانت هایم را کرده ام، همه ی کادوهایم را داده ام، همه ی تولدهایم را گرفته ام، همه ی آرزوهایم را کرده ام،همه ی سیگارهایم را کشیده ام، همه گریه هایم را کرده ام و از تمام آنچه که آدمها به آن میگویند زندگی هیچ برایم نمانده. دیدم دیگر به خیلی ها فکر نمیکنم، غصه نمیخورم، درد که میکشم برای کسی ناز نمیکنم، از کسی پول نمیگیرم، رنجیده نمیشوم، بلند بلند از ته دل نمیخندم، به بیماری هایم اهمیتی نمیدهم، برای چاق شدن بی رویه ام نگران نمیشوم، از دیدن دروغ ها و بی احترامی های اطرافیانم آزرده نمیشوم، دلتنگ بودنشان نمیشوم، دوستهایم را نفهمیدم کی ولی از دست داده ام، کتابهایی که خیلی دوست داشتم بخوانم را تا حدودی خوانده ام، آهنگ هایی که باید را تا حدودی شنیده ام، سرماهایم را خورده ام، از چاله ها در آمده به ته چاه ها رفته ام، نا امید شده ام، امیدوار شده ام، باز نا امید شده ام و باز ایستاده ام... ادامه داده ام، پیشنهاد های عجیب غریب شنیده ام و دیدم از تمام آنچیزی که آدم ها به آن میگویند زندگی هیچ برایم نمانده. چیزی در من فرو افتاده، نشست کرده، از بین رفته، سنگ شده، یک فضای خالی از بلند پروازی هایم نسبت به دنیا، حتی نسبت به خدا و شاید نسبت به زندگی و آدمها. حالا دلیل های کمی برای بودن دارم و آدمهای کمی که این را بدانند.Instagram: metimenevesht پیوندهای روزانه از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:46

آخرین بار که آمده بود دنبالم، اسفند ماه بود. برای خداحافظی، با هم رفتیم یک کافه ای سمت یوسف آباد نشستیم. من پر از حس های درهم برهم فقط نگاهش میکردم. بیشتر از ناراحتی خسته بودم، دیگر آخرهای راه سرم را تکیه دادم به صندلی ماشین، همه ی جانم سنگینی میکرد. دلم میخواست از این شرایط خلاص شوم. هفتم فروردین که پرواز کردحتی نزدیک هم نبودیم. من حتی راجع به رفتنش نتوانستم با کسی صحبت کنم، ناراحتی لالم کرد. بعد نمیدانستم چه کنم مثل الان که نمی دانم چه کنم. فقط از فکر کردن به او به خودم فرار کردم. دیروز که جنگ شد پرونده ی خوم را دیگر بسته دیدم. یک سال و یک ماه می گذرد و خبری نیست. حالا هم که وضعیت این است، از ذهنم گذشت چرا بیدار میشوم؟ که چه بشود؟ از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:25

قربانت شوم، دیگر دنبال هیچ چیز نیستم! چرا فکر میکنی هر چه در این تن فرسوده بگردی قرار است یک چیزی کشف کنی! نه دیگر گذشته. من خودم رضایت داده ام به همین ها که باقی مانده و لذت بردن، بازی کردن با همین باقی مانده ها. مثلا در طول روز موتزارت کوش بدهم، چند ورق کتاب بخوانم، بعد از ظهرها لخ لخ کنان سیگاری بگیرانم و فیلمی به تماشا بنشینم و از سر بی حوصلگی در شبکه های اجتماعی قیمت هر چیزی که خوشم می آید را بی آنکه بخرم بپرسم چون نمی خواهد با تخم چشم فروشنده روبرو شوم! قهوه بنوشم، با آفتاب حال کنم ... در سرم حرف بزنم حرف بزنم حرف بزنم. یک وقت هایی دستی به آشپزی ببرم.بله عزیز من. بله. از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:25

خستگی بیشتر از هر حس دیگری بر من مستولی شده. دیشب تا ده شب در خیابان ها دنبال خانه می گشتیم و آنقدر خانه های آشغال نشانمان دادند که کم مانده بود وسط خیابان بزنم زیر گریه. دلم میخواهد از این وضعیت در بیایم. فقط توانستم بروم زیر دوش چند سیگار بکشم بخوابم و صبح زود خودم را برسانم به تردمیل و بدوم! موتزارت گوش بدهم و قهوه بنوشم و قرص هام را بندازم بالا. من آدم سختی کشیدن و دربدری نیستم! آدم هیجان ها و نداری نیستم! آدم بالا و پایین زیاد دیگر نیستم! درهیچ چیز لعنتی. از حس ناامنی بیزارم، از بیرون امدن از نقطه امنم بیزارم، از خارج شدن از روتینم بیزارم. از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 2 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:25

دیروز از وقتی رسیدم خانه خوابیدم! روی مبل، بعد بیدار شدم، سیگار کشیدم، یک لیوان شیرکاکائو خوردم، قسمت آخر فصل یک سوپرانوز را در خواب و بیداری دیدم و رفتم در تختم دوباره خوابیدم! صبح هم خواب ماندم. به مامان زنگ زدم. هر روز سراغ پول را ازم میگیرد. میخواهد ببیند چه بلایی سرش آورده ام. دیگر امروز طاقت نیاورد، گفت نظرت چیست همه ش را یک کاسه کنیم باهاش ماشین بخرم؟ گفتم باشد. چون ذهنش همیشه درگیر است که فقط خودش میتواند پول نگه دارد یا بهترش کند. حوصله کلنجار رفتن ندارم، تقریبا حوصله هیچ چیز را ندارم. باز خوب است او شوق یک چیزی را دلش زنده نگه داشته که برایش تلاش کند. از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 16:40

باید امروز را می ماندم خانه، دیشب برف میبارید و ماشین گیرمان نمی آمد، همکارم ما را تا جایی نزدیکی های خانه رساند، از انجا ماشین گرفتیم، نزدیکی های هشت شب رسیدم، سرما رفته بود توی جانم، زیادی در خیابان منتظر ماندیم تا یکی قبول کند. حالم خوب نشده دوباره بدتر شد. صبح دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم، با این حالا این اخر سالی آنقدر کار ریخته روی سرمان که هر جور شده باید بیاییم سركار. توی راه با مادرم صحبت کردم، داشت ورزش میکرد، در مورد دایی ام که گردنش مشکل پیدا کرده حرف زدیم، درمورد خاله اینا که دارند شکاف اتاق آخری خانه شان را درست میکنند و بخاطر ساختمان بغلی درست شده در مورد کتابخانه شان حرف زديم كه كتاب ها ارزشمندند! سرکار هم من قهوه درست کردم، یکی از بچه ها نان تست و کره بادام زمینی سه تایی صبحانه خوردیم. وقت هایی که حالم بد است باید خودم را بیشتر قاطی کارها و حرفهای روزمره کنم. این یک اصل است. باید بیشتر مهربان باشم. باید بیشتر صبور بمانم.دیشب سطل آشغال جدید برای خانه ام رسید، جا اسکاچی هم سفارش داده ام با جا قاشق چنگالی. تصمیم گرفته ام آنچیزهایی که نیاز است را انجام بدهم، شاید این نتیجه ی لعنتی هیچ وقت نیاید یا اگر بیاید آن چیزی نباشد که من فکر میکنم! میخواهم خرید کنم. احوالاتم و رنگ زندگی ام را تغییر بدهم. دلم میخواهد مامان را ببرم مسافرت. دلم میخواهد بوي زندگي بپاشم توي روزهام. از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:02

انتظار برای من دیگر به شکل یک ایین و منسک در امده. از صبح که بیدار می شوم در یک انتظار بیهوده ای غوطه ورم، از آن مناسکی شده که آدم دیگر نمی داند برای چیست و چرا! فقط اجرایش می کند. مثل عادت، مثل ورد، مثل داستانی که از زبانی به زبانی منتقل شده باشد. فلج و کرخت در این انتظار می مانم، راکد، هیچ کاری نمی کنم. گاهی بهترم، گاهی بدترم. حالم را خودم هم نمیدانم، می گویم شاید مامان بتواند آرامم کند. صدایش، بویش، دستهاش، وقتهایی که چای میریزد، یا خنده هاش، چون راحت می خندد. سرسری، به همه چیز، انگار زندگی همانقدر که راحت میخندد ساده است. زنگ که میزنم انتظار را در صدام اما تشخیص نمیدهد. فکر کنم دیگر بلد شده ام همه چیز را قایم کنم.گاهی احساس میکنم بچه شده ام. بیشتر اوقات یعنی این حس را دارم که در برابر این زندگی ناتوانم. در برابر دفاع از خودم، در برابر جمع و جور کردن خودم.توانم هم مثل سابق نیست، حالا یا از فرسایشی شدن این انتظار است یا بالا رفتن سن یا هر دو. در هر صورت مضطربم میکند. ناتوانی را میگویم. می گویم دیگر باید سبک شوم، زندگی ام را سبک کنم، این همه کتاب این همه وسایل به چه دردم میخورد، باید کارتن بندی شان کنم بفرستمشان خانه ی مادرم. حالا که دیگر قرار نیست خانه ی ثابتی داشته باشم و الاخون والاخون شوم دیگر این بارهای اضافه فقط به من استرس میدهند. اگر میتوانستم همه ی وسایلم را در حد یک چمدان می کردم. دیگر خیالم راحت می شد. هر موقع نیاز بود همه را میریختم در چمدان و میرفتم. با این گردن بیشتر از این هم از خودم انتظار ندارم، حوصله اش را هم ندارم. دلم نمی خواهد ذهنم را هم درگیرش ببینم. كاش ميشد ذهنم را هم بسته بندي كنم بفرستم پيش خنده هاي مامان. از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:02

من وقت هایی که از حالت عادی خارج می شوم یاد یکسری خاطرات می افتم که یادم رفته اند، مثلا وقت هایی که سه نفره بودیم. یا یکسری خاطرات این مدلی، آنوقت است که بغض می آید بیخ ریشم. همین که ناهارها، شامها کنار هم می نشستیم، یا عصرانه می خوردیم، یا همان روز که رفتیم بالای پشت بام پاچه های شلوارمان را دادیم بالا آفتاب بخورد به پاهامان. به سیگار کشیدن با مامان،

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:02

صبح بیدار شدم و با مادرم صبحانه خوردیم، دیگر تمام لباس هام بنظرم کاملا تکراری می آیند، اه دلم نمی خواهد بنویسم. یعنی هیچ چیزی برای نوشتن به ذهنم نمی رسد. ذهنم فلج شده، کرخت و گیجم. فقط دلم میخواهد تمام روز در اینترنت و اینستاگرام بچرخم نه فکر کنم، نه یادبگیرم، و عملا هیچ کار مفیدی م نمی کنم. جدیدا صبح ها دیر از خواب بیدار می شوم، هر روز دیر به سر کار می رسم، حمام نمیروم، کارهای سرکارم را به زوور انجام میدهم و به معنای واقعی دهنم دارد سرویس میشود از اینکه همه چیزم این همه به همه ریخته. از یادداشت های خانم پاپن هایم...ادامه مطلب
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 5:44

هر روز که می گذرد به رفتن تو نزدیک تر می شویم. من نمیدانم با این اندوه چطور کنار بیایم. یعنی روزهایی را تصور کنم که تو دیگر در آنها نیستی. دلم میخواهد صبور و ساکت باشم اما خسته و بی حوصله و رها شده ام. حتی نمیدانم چه خداحافظی مناسب این جور وقتهاست. خداحافظ باز هم میبینمت، خداحافظ دیگر نمی بینمت. همه چیز در هاله ای از ابهام می ماند و تو میروی.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 3:57