38

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

من در خودم سکته کردم، دلیل هیچ چیز مشخص نبود، دلیلش پایی که شکست نبود، آدم هایی كه رفتند نبود، بی کاری و کار مجدد نبود، دوری هم نبود، انگار آتشفشان خاموشی که صدایی نداشت یکهو فوران کرد و سیل اشک همه چیز را با خودش نابود کرد.

یکباره همه ی امور مربوط به خودم و دیگران را رها کردم، مادرم آمد بالای سرم و پرستاری کرد، سر سجاده افتاد تا آن تکه گوشت کمی از جایش تکان بخورد. دکتر گفت خانم شما نمی توانید با این شرایط سر کار بروید، ماندم خانه و پاییز شروع کرد به آمدن، از پنجره ها، آن دور، در آسمان. ما زیر باران، با صدای قطره ها که میخورد روی سقف ماشین و رادیوی ماشین خودمان را رسانیدم به چک آپ. بند بند همه ی زندگی پاشید، پدرم خودش را فراموش کرد، همه توجه شان متوجه یک چیز شد، اینکه من زنده بمانم و ماندم. چیزی در سرم اما تکان خورده، در قلبم همینطور، هیچ چیز مثل قبل نیست، یک وقفه ی کوتاه بین ماندن و رفتن که تبدیل شد به هیاهو، تنهایی هام ریخت بیرون، دردهام و انگار لخت مادرزادم کرده باشند و همه دیده اند، سرم را  انداختم پایین انگار خجالت بکشم از آن همه تظاهری که نتوانستم تا آخر اجرایش کنم. تمام روزهام خوابند، چشم هام خوابند، لب هام بسته اند، دستهام به کارم نمی آیند، نه آنطور که قبلا بکار می آمدند، میل به بلند شدنی نیست، خارج از اینجا همه چیز همچنان در جریان است و این روال عادی و همیشگی وحشتی دارد که حتی اگر نباشی هم خللی در آن بوجور نمی آورد، حتی آنها که دوستشان داشته ای و دوستت داشتند هم روحشان خبر دار نمیشود.

حالا که بهترم یا لاقل بنظر می آید که بهترم و حمله ها کمتر شده اند، برای اولین بار بعد از مدتها آمدم اینجا تا کمی حرف بزنم به رسم قدیم.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:05