34

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

 قبل از هر نوشتنی دارم میروم تا اولین روز کاری ام را بعد از مدتها کنار پنجره دود کنم! آن هم کنار آب و درخت، بعدش که بیایم حرف میزنم.

خب امروز اولین روز کاری و آخرین روز کاری ام در اینجا محسوب میشود، نیامده مدیر عامل شرکت نصفه شبی برایم تکست داده که دلم برایت تنگ شده! احساس کردم تمام معده ام سوخت با این یک جمله. گفتم باید بیایم و کلیدها را تحویلتان بدهم، زندگی گره های کور زیادی دارد اما این یکی زیادی کور است، اصلا چرا باید داخل رابطه ای شوم وقتی قرار است فقط کار کنم؟ یعنی شرکت ها میخواهند سرویس های اضافه  هم بگیرند؟ 

از صبح نشسته ام و منتظرم که بیاید، در شرکت تنها هستم و هیچ بعید نیست زنده از اینجا بیرون نروم! یا لاقل سالم! گریه کار هر روزم شده، بعد از این همه سال کار کردن توان دیدن همچین اتفاقاتی را ندارم، آن هم در روز اول کاری! کتاب دختری که رهایش کردی را آورده ام و می خوانم، دلم نمیخواهد راجع به بدبختی های روزانه حرف بزنم و میشود گفت که نوشتن هم یادم رفته. که چطور میشد از ساختمانهای روبرو نوشت یا حتی بوی بدی که در هوا استشمام میشود، هوایی که مسموم است و در نهایت این شد که گفتم شما دخترتان تنها چند سال از من کوچکتر است و ابا این شرایط شما حتی حاضر نمیشدید یک لحظه او پایش را در همچین جایی بگذارد، من پدری مثل دختر شما ندارم و الویت های زندگی شما کاملا مشخص است پس راحت میتوانم بگویم که الویت زندگی من خودم هستم و فقط در ازای کاری که انجام میدهم پول میگیرم! و او نوشت بله بهتر است بروید! متاسفم! خدانگهدار!

کسی که دلتنگ بود در همین حد هم راسخ بود! دوست داشتم تف بیاندازم توی صورتش نمیدانم، خفه اش کنم، سرش داد بزنم، چطور همه از ایت تیری در تاریکی ها استفاده میکنند تا به چیزهایی که در زندگی شخصی شان کم دارند در محیط کار برسند؟ ارتقای شغلی، اضافه کردن حقوق، رفتن به جلسات خارج از کشور، همه ی اینها قرار بود من را تحت تاثیر قرار دهد تا نیازهای غریزی اش برطرف شود؟ باید از خودم بدم بیاید یا از آدمها؟ باید از خودم بدم بیاید یا از جامعه؟ چقدر از توانم کم شده در این مدت، چقدر تحلیل رفته ام، حتی نای جنگیدن ندارم، از دهان بسته که نمیشود چیزی فهمید. پس آن همه شعار جنگیدن برای این زندگی بی سر و ته چه بود؟ هوم پس پیر شدن این شکلی ست. خسته میشوی، دل و دماغ جنگیدن را از دست میدهی و دلت میخواهد در یک خط صاف حرکت کنی نه؟ در حقیقت هیچ آدم لعنتیی پیدا نمیشود که جلوی این چیزها را بگیرد، جلوی زنباز ها را، جلوی شرکت ها را، جلوی حق خوری ها را، و عدالت؟ چه عدالتی؟ تمام دوستانم از من شیطان تر بودند، بیشتر مهمانی رفته اند، بیشتر شمال رفته اند، کمتر سگ دو زده اند، بعد مثل پرنسس ها بدون اینکه کسی را باخبر کنند رفته اند سر خانه و زندگی شان انگار که هرگز نه من دوستشان بوده ام، نه آنها همان کسانی بوده اند که هر شب بالشتشان از دلشکستگی و عاشقی های زودگذرشان خیش میشده، نه خانم پاپن هایم دنیا اینطور نیست، دسته گل هایی که تو فرستاده ای هیچ ارزشی نداشته اند، حرفهایی که زده اید هیچ بوده اند، حتی عکس هایی که گرفته اید، همه غریبه اند کنار تو، کسی برایت دسته گل نمیفرستد، کسی تو را آنطور که تو دوستشان داری دوست نخواهد داشت، دنیا پر از همین دخترانی است که توی آسانسور هرکاری میکنند و با این حال بهترین دوست دوستت باقی میماند و تنها جای آنها در مراسم خالی است، دنیا مرطوب و لزج و خسته کننده است. مردمش سیاه و تاریک با عکس های قشنگ. بیا این ها را باور کن، یکبار برای همیشه همه چیز را بنویس هر چیزی که ناراحتت میکند، ان پسری که هر موقع به تو رسید میخواست بداند که زیر لباست چه چیزهایی داری! از آن کسی بنویس که بیشتر از خودت برایش گذاشتی، و این اشتباه تو است عزیز من. مستقیما همه چیز بر میگردد به اینکه تو آدم خطرناکی نیستی، برای اینکه بلند نمیخندی و ساکتی، نفرت و انزجار هم حدی دارد و کافیست. کافیست. زنده بودن کافی نیست برای اینکه باشی، با اینکه هرگز دلم نمیخواهد به گذشته برگردم اما اگر روزی برمیگشتم از خانواده ام می خواستم بجای عروسک برایم گرگ بخرند، چون تمام آینده ام قرار بود با گرگ های زندگی و بازی کنم و قطعا میدانستم که چطور توسط آنها تکه پاره نشوم. 

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 159 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:05