مادرم عذاب وجدان دارد، چون نه با کسی حرف میزنم و نه وقتهایی که میآید خانه ام نوشته ای پیدا میکند برای سرک کشیدن. یکجورهایی عادت کرده ام، تلاشی هم برای انجام دادنش نکرده ام، فکر میکنم اینطوری هم میگذرد، چه فرقی دارد دیگر ...
ساعت شش صبح هر روز بیدارم، شش و چهل و ینج دقیقه در راه شرکتم، هفت و نیم پشت میز کارم نشسته ام، تمام روز در حال کار کردنم و پنج و نیم بعد از ظهر اولین سیگارم را روشن کرده ام، چند اپیزود از سریالی را میبینم، راس هشت قرص میخورم، در ساعت نه نور خانه را کم میکنم و ساعت ده توی تخت خوابم میخوابم. یک روز در میان حمام میروم و تمام.
تمام زندگی من از مهاجرت، کتاب خواندن، وقت گذراندن با دوستان و مسافرت و هر آنچه که برایش در تلاش بوده ام یا میخواسته ام خلاصه شده در همین سه خط توضیح، یعنی به حداقل رسیدن و فکر میکنم حالا میدانم در انتظار نبودن دقیقا چه شکلی است، هیچی نخواستن چگونه است و هیچ کاری نکردن دقیقا یعنی چه!
هر اتفاق بزرگ از یک اتفاق خیلی کوچک شروع شده، در حقیقت مادرم یک بخش بزرگ از من را کشت، بخشی که با خواندنش یادم می آمد کی هستم و چکار میکنم، بخشی که الان ساکت است و من فراموشش کرده ام.
از یادداشت های خانم پاپن هایم...برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 222