41

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

مادرم یکبار تمام دفتر خاطراتم را پیدا کرد و آنها را خواند. بعد از اینکه متوجه شدم حس میکردم که تمام سالهای گذشته را جلوی روی مادرم لخت بوده ام. دعوایمان شد و من همه ی دفترها را پاره کردم، از آنجایی که خاطرات خیلی توی ذهنم نمیمانند بیشتر آنروزها همزمان با پاره شدن فراموش هم شدند و دیگر هرگز در جایی روی کاغذ جمله ای ننوشتم.

مادرم عذاب وجدان دارد، چون نه با کسی حرف میزنم و نه وقتهایی که میآید خانه ام نوشته ای پیدا میکند برای سرک کشیدن. یکجورهایی عادت کرده ام، تلاشی هم برای انجام دادنش نکرده ام، فکر میکنم اینطوری هم میگذرد، چه فرقی دارد دیگر ...

ساعت شش صبح هر روز بیدارم، شش و چهل و ینج دقیقه در راه شرکتم،  هفت و نیم پشت میز کارم نشسته ام، تمام روز در حال کار کردنم و پنج و نیم بعد از ظهر اولین سیگارم را روشن کرده ام، چند اپیزود از سریالی را میبینم، راس هشت قرص میخورم، در ساعت نه نور خانه را کم میکنم و ساعت ده توی تخت خوابم میخوابم. یک روز در میان حمام میروم و تمام.

تمام زندگی من از مهاجرت، کتاب خواندن، وقت گذراندن با دوستان و مسافرت و هر آنچه که برایش در تلاش بوده ام یا میخواسته ام خلاصه شده در همین سه خط توضیح، یعنی به حداقل رسیدن و فکر میکنم حالا میدانم در انتظار نبودن دقیقا چه شکلی است، هیچی نخواستن چگونه است و هیچ کاری نکردن دقیقا یعنی چه!

هر اتفاق بزرگ از یک اتفاق خیلی کوچک شروع شده، در حقیقت مادرم یک بخش بزرگ از من را کشت، بخشی که با خواندنش یادم می آمد کی هستم و چکار میکنم، بخشی که الان ساکت است و من فراموشش کرده ام.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 222 تاريخ : دوشنبه 26 فروردين 1398 ساعت: 12:38