42

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

انگار همیشه از پشت یک پنجره به همه ی زندگی نگاه کرده ام، همیشه همه چیز جایی خارج از مغزم در حال رخ دادن است. پرنده ها، آدم ها، حرف ها، لذت ها و مرگ.

 

یکبار با شیوا رفته بودیم تعطیلات دریای مدیترانه، یکروز دو پسر آمدند و شروع کردند به حرف زدن ما تا شب بدون اینکه بشناسیمشان کنار دریا ماندیم و آبجو خوردیم و رقصیدیم. بوی آب شور میامد، باد نرمی بین موهامون میدوید، بدن هامان گرم بود، میخندیدیم، احساس میکردم چشم هام برق میزند، حالم خوب بود، من هم بیرون از آن پنجره بودم، رسیدیم خانه تن های خسته مان هیچ جز خواب نمی طلبید، نصفه های شب در باز شد یک آقایی با لباس شکاری برزنتی که وقت راه رفتن صدا میداد وارد اتاقمان شد، قبل از وارد شدنش اینکه دارد با قفل در ور میرود را دیدم، نگاهی به اتاق انداخت، دیدم که شیوا روی تختش نبود، توی تاریکی از ترس خودم را زدم به خواب، دوست داشتم کسی را صدا کنم، داد بزنم، اما ترسیدم، چشم هام را محکم بهم فشار دادم، آمد رو تختم رو شکمم نشست، نگاهش کردم، با دو تا دستهاش شروع کرد گلویم را فشار دادن، دوست داشتم تقلا کنم اما فلج شده بودم، بعد که بدنم به شدت نیاز به اکسیژن پیدا کرد شروع کردم دست و پا زدن، توی صورتش چنگ میزدم، صدای مچاله شدن راه گلویم را میشنیدم، مثل فیلم ها نبود، تا لحظه ی آخر چهره ی هیچ کس جلوی چشمم نیامد، همه اش یک درگیری فیزیکی وحشتناک بود، میدانستم دارم میمیرم، هیچ اتفاقی رد آن لحظه جلویش  را نمی گرفت، با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، شیوا خواب بود، باد از درب بالکن رد میشد و پرده ها را تکان میداد، پاهای لختم را گذاشتم روی خنکای سنگ های کف، روی صندلی حصیری باکلن نشستم، بیرون را نگاه کردم، همراه با پک های سیگار هوا با ریه هام می بلعیدم، راستش هر چقدر هم مرگ را بخواهی اینکه خودت تسلیمش کنی یا یکی آن را از تو بگیرد خیلی متفاوت است. 

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 179 تاريخ : چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت: 21:32