109

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

دكتر را كه با روپوش ديدم چشم هام سياهي رفت، هر بار كه قرار است آزمايش خون بدهم احساس بيچارگي ميكنم، -اسمت چيه؟ -پرستو -چند سالته پرستو؟ - ٣٣ -هنوزم ميترسي؟ - نه فقط بدم مياد... - اين صداي آدمي كه بدش بياد نيست، دستت رو بزار اينجا، سرت رو بگير بالا، مشت كن.

بغض كردم، ميخواستم گريه كنم، بين آن همه آدم روم نميشد، هر هفته، اَه هر هفته بايد اين اوضاع خفت بار را تحمل كنم، كاش كسي نميديد، كاش ميشد بخاطر همين اتفاق كوچك كه ميتواند من را تا مرز غش كردن ببرد بنشينم و گريه كنم. گفت بلند نشو، بلند نشدم. نميخواستم نه يعني نمي توانستم هم بلند شوم. به يكي گفت برايم آب قند بياورند، بعد دستم را محكم گرفت. دستهاش گرم بود، خواست به چشمهاش نگاه كنم بين هاله ي اشك نگاهش كردم بازم دستهام را محكم تر گرفت و گفت نترس! 

من ترسيده بودم، تمام اين مدت در زندگي هم ترسيده بودم و دلم ميخواست يكي مثل اين آقا كه اصلا نميشناسمش حتي، بيايد دستهام را بگيرد، دستهايي كه گرم باشند و بگويد نترس. نترس و محكم تر دستهام را بگير و من خودم را رها كنم. بگويم خب خب ديگر تمام شد. همه چيز تمام شد. 

دكتر مجدد آمد بالا سرم پرسيد خوبي؟ همكارم گفت دارد ميخندد، ميخنديدم، حواس دكتر پيش من بود، من حواسم اما هيچ جا نبود. 

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 132 تاريخ : جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 9:36