273

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

اولین ساعتی هدیه گرفتم از خانواده ام بود. آنها اصرار داشتند روز اول مدرسه نیازی نیست ساعت بندازم روی دستم. ولیمن ذوق داشتم، دلم میخواست با ساعت بروم. مادرم هی تاکید میکرد حواست باشد کسی آن را بر ندارد. همان زنگ اول ساعت را در آورد دادم به یکی از همکلاسی هام بگذارد توی کوله ام. دیگر هیچ وقت ساعتم را ندیدم. بر گشتم خانه، میفم را زیر و و کردم، نبود که نبود و اینطور شد که مفهوم دزد بودن آدم ها در من شکل گرفت و بزرگ تر شد و رفته رفته به تکامل رسید.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 35 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 15:01