اولین ساعتی هدیه گرفتم از خانواده ام بود. آنها اصرار داشتند روز اول مدرسه نیازی نیست ساعت بندازم روی دستم. ولیمن ذوق داشتم، دلم میخواست با ساعت بروم. مادرم هی تاکید میکرد حواست باشد کسی آن را بر ندارد. همان زنگ اول ساعت را در آورد دادم به یکی از همکلاسی هام بگذارد توی کوله ام. دیگر هیچ وقت ساعتم را ندیدم. بر گشتم خانه، میفم را زیر و و کردم، نبود که نبود و اینطور شد که مفهوم دزد بودن آدم ها در من شکل گرفت و بزرگ تر شد و رفته رفته به تکامل رسید.
از یادداشت های خانم پاپن هایم...برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 35