یکزمانی بود وقتی دوستم بار و بندیلش را بست که برود شهرشان، با تمام مقاومتی که داشت اما در پذیرفتنش اتفاقی بود خوشایند، روند زندگی را پذیرفته بود، نمیخواست شمشیر بردارد و بگوید نه من می مانم هر جور که شده به هر قیمتی. این هر جور شده و به هر قیمتی را نپذیرفت. برایش هم بهتر بود. هر وقت هم که یادش میافتم برایم آدم باارزش تری است. چون پذیرفت. زندگی را با مشکلاتش و همه مخلفاتش قبول کرد و بلعید، پیاز یا گوجه اش را جدا نکرد بیاندازد دور.
ترس اتفاقات نیافتاده دارد من را می خورد، با این حال دیگر تسلیم شده ام و یکسری راه حل ها به شیوه ی دوست سابقم به ذهنم رسیده یعنی فکر میکنم بهترین راه در این زندگی کوتاه آمدن در برابر آن است. جنگیدن بیش از اندازه فقط خستگی می آورد و من آنقدر در این مدت دویده ام که کم اورده ام. الان دلم میخواهد هر چه زندگی می گوید بگویم چشم و یک راه حل ارامی برایش پیدا کنم بدون اینکه بجنگم. هر چند باب میلم آنچنان نباشد.
از یادداشت های خانم پاپن هایم...برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 35