304

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

امروز تولد پ بود که هیچ خانواده ای جز پدر از کار افتاده اش را اینجا ندارد. به همین خاطر از کارم مرخصی گرفتم یک کیک خریدم و رفتم مطبش تولدش را تبریک گفتم. فکر کردم 46 سالگی آدم های تنها مثل 36 سالگی باید سخت باشد. کلا تنهایی در هر سنی سخت و طاقت فرساست! بخصوص که روز تولدت هم باشد. بغلش کردم گفتم هر موقع فرصت داشتی با هم بیرون برویم و در چهره اش یک بی حسی مطلقی را دیدم انگار این نارضایتی چسبیده به همه جای زندگی اش که با هیچ چیز از بین نمیرود! گفت باشد. ولی از این باشد ها که معلوم است اتفاق نمی افتد. قهوه خوردیم با کیک بعد هم برگشتم سرکار.

برای من هم یک خب که چی چسبیده به همه چیز، روی تردمیل میدوم اما توی ذهنم این است خب که چی! می آیم سر کار و فکر می کنم خب که چی! بر میگردم خانه با ذهنی خسته دنبال خب که چی می گردم! تمام مدت این خب که چی مثل خوره لذت تک تک بودن ها را از من گرفته. هیچ چیز معنی ندارد! با اینکه تمام تلاشم را میکنم تا از لحظاتم استفاده کنم اما بیهودگی مثل باتلاقی معنا را به درون خودش میکشد و هیچ راهی نمی گذارد.

از یادداشت های خانم پاپن هایم...
ما را در سایت از یادداشت های خانم پاپن هایم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 16:06