اگر در یک جمع پنجاه نفری هم باشم، کسی که قرار است برنامه ی همه چیز را بچیند آن منم! راستش نمیدانم چند نفرتان مثل من هستید اما من خیلی وقتها از این کار خسته میشوم. یعنی دلیل نمیبینم در هر چمعی بدوم صورتحسابها را پرداخت کنم، برنامه مسافرت را بریزم، خریدها را انجام بدهم، دورهمی ها را بچینم، کیک را به اندازه جمع سفارش بدهم و برش بزنم! (دوستی دارم که موقع رد شدن از خیابان چون با من است دیگر به ماشین ها توجه نمیکند! چون من حواسم هست!)من همیشه میدانم بهترین هدیه برای هرکس چیست، آن شی گم شده میتواند برای چه کسی باشد، حواس پرت جمعمان چه کسی است، شخصیت هرکس چطور است، کی میخواهد تنها باشد، کی توی جمع بیشتر بهش خوش میگذرد! کی باید چکار کند! ولی چرا باید من اینها را بدانم؟! خودم هم نمیدانم! دلم میخواهد بروم یک گوشه جایی گم و گور شوم برای خودم راحت ولو شوم بدون مسئولیت از اتفاق پیش آمده نهایت استفاده را ببرم. بقیه چطور میتوانند اینقدر بی خیال باشند؟ چرا وقتی می خواهم بی خیال باشم عذاب وجدان می گیرم؟ چرا فکر میکنم نه همه ی اینها وظیفه ی من است و حالا یکی دیگر در حقش ظلم شده دارد انجامش میدهد؟! گور بابای کار اصلا! چطور بقیه می توانند اینقدر متکی به یکی دیگر باشند! من کارهام را خودم انجام ندهم احساس میکنم هیچکس دیگری هم نمی تواند آنطور که خودم دلم می خواهد انجامشان دهد! به یک ور گرفتن هم حدی دارد دیگر.
از یادداشت های خانم پاپن هایم...برچسب : نویسنده : papenhaymo بازدید : 40